🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_نهم

کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف‌ترین کافی شاپ های زنجیره‌ای تهران بود.
وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.
او تمام سعی‌اش رو میکرد که به من خوش بگذره.
از خانوادش و زندگیش پرسیدم؛ فهمیدم که یک خواهر بزرگتر از خودش داره که متاهله و حسابدار یک شرکت تجاریه.

وقتی او هم ازمن راجع به خانوادم پرسید، مثل همیشه جواب دادم که من تنها زندگی میکنم و دیگر توضیحی ندادم.
کامران برعکس پسرهای دیگه زیاد در اینباره کنجکاوی نکرد و من کاملا احساس میکردم که تنها عاملی که او را از پرسیدن سوال‌های بیشتر منع میکنه ادب و محافظه کاریشه.
ازش پرسیدم که هدفش از پیدا کردن یک دختر خاص چیه؟
او چند لحظه‌ای به محتوی فنجون قهوه‌اش نگاه کرد و خیلی ساده جواب داد:
-برای اینکه از زن‌های دور و برم خسته شدم!
همشون یک جور لباس میپوشن یک مدل رفتار میکنن.
حتی قیافه هاشونم شبیه هم شده.

هردو باهم خندیدیم.

پرسیدم:
ــ وحالا که منو دیدی نظررررت ...راجب... من چیه؟
چشمان روشنش رو ریز کرد وخیره به من گفت:
ــ راستش من خوشگل زیاد دیدم. دخترایی که با دیدنشون فک میکنی داری یک تابلوی باشکوه می‌بینی!
تو اما حسابت سواست.
چهره ی تو یک جذابیت منحصر به فرد داره.

کامران جوری حرف میزد که انگار داره یک قصه مهیج رو تعریف میکنه.
اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میکرد.
واین برای من جالب بود.
شیطنتم گل کرد!
گوشیم رو گذاشتم کنار گوشم و وانمود کردم با کسی حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم.خوبی؟!
چی؟! درباره تو هم همین حرف‌ها رو میزد؟!
نگران نباش خودمم فهمیدم! حواسم هست.
اینا کارشون همینه!
به همه میگن تو فرق داری تا ما دخترای ساده فریبشون رو بخوریم.

و با لبخند معنی داری گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.

خنده تلخی کرد و با مکث ادامه داد:
-شاید حق با توُ باشه؛ حتما زیادند همچین مردهایی.
ولی من مثل بقیه نیستم.
من در مورد تو واقعیت رو گفتم.
میتونی از مسعود بپرسی که چندتا دختر رو فقط در همین هفته بهم معرفی کرده ومن با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم!
باور کن من اهل بازی با دخترها نیستم ونیازی ندارم به‌خاطر دخترها دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم!

من با یک اشاره به هردختری میتونم کل وجودش رو مال خودم بکنم.
خیلی از دخترها آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!!

از شنیدن جملاتش که با خود شیفتگی و تکبر گفته میشد، احساس تهوع بهم دست داد.
با حالت تحقیر یک ابروم رو بالا دادم و گفتم:
باورم نمیشه که اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانه‌ای داشته باشن!!!
ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته!!

حسابی جاخورد؛ ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید:
وخاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته.
تو چه بخوای چه نخوای من رو شیفته خودت کردی ومن تمام سعی‌ام رو میکنم تو رو مال خودم کنم.
یک خنده نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم:
منظورت از تصاحب من یعنی چی؟ احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟!
شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:
خدا رو چه دیدی؟!
شاید به اونجاها هم رسیدیم.

البته همه چیز بستگی به تو داره واگه این گنده دماغی‌هات فقط مختص امروز باشه...!!!

#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_نهم

کتایون تازه چهارده ساله شده بود. یه روز رفت و دیگه برنگشت ، وقتی شب کیومرث اومد و دید چه اتفاقی افتاده اول برکت رو به باد کتک گرفت.
که چرا دختره رو ول کردی به امان خدا بعد رفت کلانتری محل و خبر داد ، چند روزی ازش خبری نشد ، مهوش ماجرا رو فهمید ، با سیاوش اومده بودند خونه ما که وضع آشفته ی خونه رو دیده بودند ، من و کیومرث وبرکت رفته بودیم بیمارستان های اطراف رو بگردیم ، شیما به مهوش گفته بود چه اتفاقی افتاده ، خواهرم خیلی خانومی کرد که هیچی از این افتضاح به رویم نیاورد ، دوماه تمام با من اومد و با تغییر چهره تمام پارک ها و پاساژ های تهران رو گشت اما اثری از کتایون نبود کیومرث خودش رو باخته بود. می گفت کتایون فرار کرده ، سیاوش سعی داشت با گفتن اینکه شاید دزدیده باشنش کیومرث رو آروم کنه ،

یکی از شبهایی که هرکدوم یه گوشه نشسته بودیم و تو فکر بودیم تلفن زنگ خورد ، دو سه روزی بود حسابی از پیدا کردنش ناامید شده بودیم ، پشت خط کسی از یکی از شهرستان های مرزی بود. گفت کتایون رو با یه پسر گرفتند ، کیومرث درجا بیهوش شد ، همون شب به سمت اون شهر حرکت کردیم. بچه ها رو گذاشتیم پیش مهوش و مادرم دوروز بعد با کتایون برگشتیم تهران ، اینکه چه طور کیومرث با کتایون برخورد کرد توضیح مفصل میخواد ، همین قدربگم که کتایون و اون پسره رو عقد کردن اما بعد کتایون فهمید پسره زن و بچه داره و طلاق گرفت.

پسرهای من به خون کتایون تشنه بودند ، دیگه اونو خواهر خودشون نمیدونستند ، کیومرث اونا رو متعصب بار آورده بود. برای کتایون خط و نشون کشیده بودند که اگه ببیننش می کشنش. با افتضاحی که به بار اومد و طلاق کذایی کتایون، برکت و پسرش سپهر از پیش ما رفتند ، برکت نمیتونست دخترش رو بیاره تو خونه ، از طرفی نمی تونست بذاره آواره کوچه خیابونا بشه. ترجیح داد در خونه اجاره ای که با کیومرث با هزار مکافات راضی شد براشون اجاره کنه در حاشیه تهران کنه.

بعد از رفتن برکت من به طبقه بالا دست نزدم.
فقط گاهی کیومرث میرفت بالا. اونم وقتی جروبحث می کردیم یا پایین از سروصدای بچه ها شلوغ میشد. مثل گذشته ها کیومرث یه هفته پیش من بود و یه هفته پیش برکت. کسری و کامران بزرگ شده بودند.

کیومرث رستوران و تالار پذیرایی روفروخت.
می گفت دیگه مثل سابق سود نمیده ، البته داریوش می گفت کیومرث بلد نیست اونجا کار کنه ، هنوز مثل بیست سال پیش که اونجا رو خرید اداره اش می کنه ، رستوران باید مدرن باشه تا مشتری بیاد. کیومرث پول خوبی از فروش رستوران به دست آورد. خیلی هم خوب اونو به باد داد ، کیومرث هیچ وقت به حرف کسی گوش نمیداد. با پول رستوران رفت تو یکی از شهرهای اطراف چندین هزار متر زمین خرید و یه ویلا و یه کارخانه تولید قارچ احداث کرد. نمیدونم کی بهش پیشنهاد این کار رو داده بود. پولش رو داشت اما بلد نبود چه کار کنه...

کار پرورش قارچ اوایل سود خوبی داشت. کیومرث تعدادی کارگر استخدام کرده بود. اشتباهی که کرد این بود که یک جا به کارگرها پول میداد. اونا هم گاهی کار می کردن و بیشتر اوقات چرت میزدن.کار پرورش قارچ هر یک ساعت تاخیرش اون زمان سه میلیون تومان ضرر داشت برای تولید کننده. به این ترتیب کار رو به شکست بود که کسری فهمید کارگرها کم کاری می کنند.مدتی کارگرها رو اخراج کرده بودن و کسری و کامران خودشون کار می کردن.

کسری اهل کار بود اما کامران یه مدت رفت و بعد بیخیال شد. کیومرث با کسری راه نمیومد. کسری چیزی از بداخلاقی های باباش نمی گفت. من میدیدم پسرم چطور زحمت میکشه و پدرش چطور با اون برخورد می کنه.

سپهر براش عزیز تر بود. هرچه بود سپهر فرزند کیومرث از یه زن همشهری خودش بود.

#ادامه_دارد ...
🚩#همسر_دوم

@roman_serial
#قسمت_نهم

اینبار با دید دیگری به اطراف خانه نگاه انداخت
- باغچه کوچک باصفایی دید که تک درخت خرمالویی کهن سال از وسطش بالا رفته بود و پای درخت پر بود از سبزی هایی که با سلیقه و منظم کاشته شده بودند و چند ساقه ی بلند آفتابگردون که شاداب و سرحال رو به سوی خورشید عصرگاهی کرده بودند .
دور حیاط گلدان های متوالی گل شمعدانی و ناز علاقه صاحب خانه را به گل و گیاه به وضوح نشان میداد...روزبه تازه متوجه شد که همه چیز ان خانه در عین پوسیدگی و کهنگی به طرز دوست داشتنی ای تمیز و سرجای خود است...امروز اولین بار بود که روزبه توانسته بود رابطه مثبتی با وطن ایجاد کند و از بازگشتش پشیمان نباشد.
صدای غژغژ لولای درب و همزمان ورود دختر نگاهش را تا بالای ایوان کشاند...
آن دختر دیگر بزرگترین سورپرایز این مدت بود...دختری از جنس دخترهای اصیل ایرانی...چهره اش که دست کاری نداشت...
لبخندی که هنوز رنگ شرم و حیا داشت...لحن مودب و موقرکلامش همه و همه نوستالژیک بود...و بر تصور غلط روزبه درباره اینکه این نسل از دخترهای شرقی در زادگاهش منقرض شده باشند خط بطلان کشید
لحن خوش آهنگ کلام دختر که در عین مهربانی پر از رنگ حیا بود توجه روزبه را جلب کرد
-سلام آقای معزی ...خوش اومدید
با آنکه برای هر چیز آمده بود جز به قصد دوستی و نیت های خیر اما بی اختیار در مقابل شخصیت خوب آن خانواده ناگزیر میشد ادای احترام و رعایت ادب کند ... از جا بلند شد .دو لبه کتش را به هم نزدیک کرد و جواب سلام دختر را مودبانه داد
دختر روی صندلی فلزی روبه رویش نشست و معصوم به بهانه آوردن شربت تنهایشان گذاشت
روزبه برای شنیدن حقیقت تشنه تر از همیشه بود...حتی برای بازگشت معصوم هم نتوانست صبر کند.لب تر کرد..دل به دریا زد و گفت
-چون نمیخوام خیلی وقتتون رو بگیرم اجازه بدید زود برم سر اصل مطلب
نفهمید دختر معذب است یا هیجان شنیدن خبری از سوی مادر این همه آشفته حالش کرده ... روشنا مدام با نوک انگشتان ظریف و بلندش با لبه چادر گل درشتِ حریرش بازی بازی میکرد ...وقتی صدای آرامشبخشش در گوش روزبه پیچید روزبه واقعا حیرت زده شد ... این دختر در عین آشفته درون ، باز هم میتوانست به اطرافیانش آرامش تزریق کند
-خواهش میکنم...بفرمایید
روزبه نگاهش را از حرکت ظریف انگشتان دختر گرفت و به صورتش دوخت و خیلی جدی گفت
-اول چند تا سوال می پرسم تا مطمئن بشم شما همون کسی هستی که مامانم دنبالش میگشته
اینبار دختر موافقتش را با حرکت سر نشان داد...
روزبه - اسم مادرت رو به خاطر دارید؟
-بله خوب یادمه...اسمشون شهره بود
و فورا نگاهش را به نگاه روزبه گره زد ...نگاهش التماس غریبی داشت .روزبه اوج تشنگی دختر برای دیدن مادرش را در آن چشمان عسلی براق می دید اما حتی تایید نکرد کرد که او هم از زنی به نامه شهره برایش خبر آورده .با سکوتی چند لحظه ای این امکان را فراهم کرد که جان دختر به لبش نزدیک و نزدیک تر شود.نگاه دختر بیقرارتر از همیشه بود اما پیاله صبرش انگار پایانی نداشت...روزبه کم آورد انتظار داشت بتواند دختر را عصبانی ببیند اما آن دو چشم عسلی براق فقط التماس میکردند که روزبه به حرف بیاید و ردی از کلافگی و عصبانیت در خود نداشتند.
روزبه – میدونی؟ ...خیلی واسم عجیبه که شهره نتونسته زودتر از این ها پیدات کنه ...
روزبه ذوق زدگی دختر را به وضوح در چهره اش دید...همان لبخند صورتی کمـ ـرنگ که دختر سعی کرده بود پشت حریر چادر از روزبه بپوشاندش و موفق نشده بود.نفس راحتی کشید از اینکه این پیک اشتباه نیامده و از گمشده او خبر آورده
بی تفاوت پرسید
-مگه شما در طول این سال ها همینجا زندگی نمی کردید؟
@roman_serial